آسماني كه هيچوقت آبي نشد

ليلا قنبري
abr_1985@yahoo.com

به خودم مي چسبانمشان, چه قدر سردند و چه سرماي مطبوعي.
آرام از سراشيبي كنار پله ها به پايين سر مي خورم. بدون هيچ اصطكاكي بدون هيچ درگيري...
جلوي چشمان پف كرده ام, درختهاي كج و كوله آخرين زور خود را دارند مي زنند تا هنوز سبز ديده شوند. هيكل نخراشيده شان را محكم و سفت نگه داشته اندو ولي اين باد پاييري عجب سوزي در دل اين شاخ و برگ ها مي اندازد.
راهم را مستقيم ادامه مي دهم, از كنار آ‌خرين رمق هاي درختان لاغر,از كنار ساختمان سفيد دو طبقه,... با آ‌ن پنجره هاي چوبي زمخت كه انگار چندين هزار سال است هي رنگ قهوه اي سيرشان را تجديد مي كنند...
و چه قدر دل من امروز از اين همه تجديد مي گيرد,از اين همه قهوه اي بودن مي گيرد ...
كاش اين پنجره ها اين قدر به زمين نزديك نبودند, كاش اين همه لبه پنحره ها زمخت و اين همه شيشه هايشان كوچك نبود.
آه خدايا ...كاش همه پنجره ها رو به آفتاب باز مي شدند, من از اين پنحره هاي زمين گير, از اين اتاق هاي تنگ و تاريك دلم مي گيرد.
امروز دلم ار هر چه تجديد است مي گيرد...
از اين نيمكت هاي آهني چقدر چندشم مي شود, انگار زمين پايه هايشان را بلعيده و آنها چه تقلايي مي كنند براي رهايي... و چه تقلاي بي سودي...
آسمان خيلي شكلات دوست داشت, و چقدر اين نيمكت زمخت قهوه اي رو دوست داشت...سمن! ميدوني من چرا اين نيمكت رو اينقدر دوست دارم؟... خوب حتما بوي شكلات ميدن برات...
سكوت آسمان هميشه بوي تلخي داشت... بوي تلخ غمناكي يك ريشخند...
اولين بار توي اتاق پدرم بود كه طعم تلخ نگاه سردش رو چشيدم؛ مثل همون شكلاتهاي كاكا ئويي و همون قدر تلخ و همون قدر خواستني... و چقدر پاهايم سست شد از آروز و چه بي اراده شدم از همان روز و بر همان نگاه... يعني من هم معتاد شكلات كاكائويي شده بودم؟!!
ولي هيچ وقت توي چشمام نگاه نكرده بود, يعني نخواسته بود..., داشتم ار پنجره اتاق بابام كه توي زيرزمين ساختمان سفيده است بيرون رو نگاه ميكردم، آسمان داشت ورقهاي جزوه اش را مرتب مي كرد ولي چون با عجله اين كار رو مي كرد اول سه چهار تا و بعد كم كم همه برگه هاش روي زمين سرازير شدند...
كارت هاي عروسي رو محكم به خودم چسباندم...
خم شدم از پنچره اتاق بابام يواشكي توش رو نگاه كردم, قلبم تند تند مي زد ولي يكهو برگشت سر جاش و آروم گرفت... پدرم توي اتاقش نبود.... نمي دونم ... نمي خواستم موقع كارت دادن اينجا باشد... اتاقش خيلي تاريك بود... پنجره كوچك اونجا مثل آينه شده بود. چشمم به قيافه خودم افتاد... خيلي درب و داغون شده بودم.
فوري ساختمون رو دور زدم. پله ها را تند تند آمدم پايين... خودم رو انداختم توي دستشويي... اينجا آيينه بزرگي داره ... و هميشه پر از لكه... قطره هاي آب وصابون دست هاي چرك كه روي شيشه اش ماليده اند...
دستم رو كردم ته كيفم... كرم پودر... بي انصافي نكردم همش رو روي صورتم خالي كردم، هر چي مونده بود... بعد هم نوبت لپهايم بود... يك صورتي مليح كه انگار بعد از يك خنده از ته دل روشون نشسته باشه... اونجا كار گذاشتم!!
و حالا لبم... نمي دونم چرا اين قدر لبم كبود شده! يعني اول پاييزي اينقدر هوا سرد شده؟! چي بگم...
از پريروز كه مامانم بابت رنگ وحشتناك لب و صورتم بهم تشر زده بود، سه تا بلوز روي هم پوشيدم، ولي هنوز صورتم و لبم كبودند...
محكم رنگ قرمز رو روي لبهاي بزرگم پهن كردم... با اينكه خيلي عجله كردم،‌ولي خوب از كار در اومد!!...
بعد دم در دستشويي ايستادم ... دكمه پايين مانتوم رو بستم... ويك لبخند تصنعي روي همه اون لايه ها اضافه كردم...
لبخندي كه انگار اثر باقيمانده خنده اي از ته دل بود!!
به دنبال يك غريبه يك آشنا تمام ساختمان سفيد رو زيرو رو كردم؛ حتي توي اتاق تشريح رو هم نگاه كردم...
بي اختيار برد ورودي خودمان جلوي چشمم آمد... ولي زود از فكرش در اومدم... چسباندن كارت عروسيم به برد؟!!... نه... نتونستم. تصنعي بودن اين كار حال خودم رو هم به هم مي زد...
صداي تيك مانند پاشنه نوك تيزش روي موزاييك ميخكوبم كرد... رو به طرف صدا برگردوندم... بي اختيار...
در يك لحظه سعي كردم تمام دندونها ديده بشوند حتي دندان هاي آسيام... يعني كه خيلي بشاش و سر حالم... يعني كه من دختر شاد و خوشبختي هستم كه كارتهاي عروسيشو به دانشگاه آورده تا همه خوشبختيش رو روي كارت ها ببينند... وحالا بايد اين خوشبختي و سر خوشي رو به اين آدم يافت شده نشون مي دادم... مي گن خوشبختي رنگش سفيده... پس حتما مي شه اين خوشبختي زيادي شده رو از راه دندونام به ديگران متصاعد كنم!...
اون رو مي شناختم، ولي نه به اسم و رسم، فقط يادمه وقتي ميرفتيم با آسمان روي اون نيمكت قهوه اي... توي اون گوشه خلوت و آروم دانشكده مينشستيم... هميشه انگار نگاه سردش روي سرمان بود و هر بار كه من مي خواستم چيزي بهش بگم و تشري بزنم ... راهش رو كج مي كرد... و رويش رو به طرف ديگري بر مي گردوند... يعني كه نگاهمان نمي كرده... و آسمان مثل هميشه با نگاه سردش بهم حالي مي كرد كه بايد ساكت باشم...
چه باكم بود كه حتي سنگ ريزه هاي دانشگاه هم بدونن كه من گدايي عشق مي كنم. ترسي از انگشت نما بودن خودم نداشتم...
تنها خيال من عشق،‌عشقم به آسمان بود...
آسمان، پسر چهار شانه و قد بلند شهرستاني، همكلاسي خونسرد و ساكت من... كه هيچ وقت سعي نكرد نمرهاي بيشتر از نمره قبولي از استادي بگيره... حتي از پدر من... دكتر گنجوي... استاد سختگير آناتومي...
كار من هم اين بود كه هميشه دست ببرم توي grade sheet دكتر گنجوي معروف و نمره آسمان رو يواشكي سه، چهار نمره بالاتر ببرم... اين كمترين كاري بود كه هميشه بدون اينكه بهم اعتراضي بكنه مي تونستم براش انجام بدم...
هيچ وقت فكر نكردم كه اون چشم هاي سرد و سنگين، يك روز نگاه عاشقانه اي به من بيندازند... نه... اين آرزو زيادي بزرگ بود... خيلي گنده تر از اوني حتي يك لحظه بتونه در خيالم بگنجه... ولي هميشه اميدوار بودم, در اثر اين همه مدت دوستي ظاهري محبتي هر چند ولرم رو در نگاه و سلام كردن هايش حس كنم...
كارت رو بهش دادم... اول يكي... بعد هم چند تا... دستاش رو از جيب مانتوش از زير چادر در آورد... از دستم گرفتشون... كارت عروسيه؟ مبارك باشه!!... پس فردا عروسي مي كنيم...
با لحن تصنعي مهربون شده اش ازم پرسيد : به سلامتي با آقا حميد؟... به ته چشم هاي سردش خيره شدم... اين نا محتمل ترين حدسي بود گه مي شد زد... ولي شايد چشم هاي سنگينش اين چند روز آشنايي مختصر من و حميد رو هم دنبال كرده بودند... نمي دونم ... توي اين چند روز هيچ به دور و برم نگاه نكردم... سرم رو بالا ميگرفتم... به آسمان نگاه مي كردم...
شايد توي همين نگاه كردن ها بود كه حميد آرام بهم گفت: من مي دونم با وجود همه حرفها و شايعه ها رابطه شما و آقا آسمان از حد دوستي و هم كلاسي بالاتر نرفته... آخه من شما رو خوب مي شناسم...
به صداقت ابلهانه ته چشماش نگاه كزدم... آره درسته... بايد مي گفتم, قيافه بابام جلوي چشمام اومد كه چطور كلمه هاي قشنگ رو پشت سر هم با حرارت رديف مي كرد و گهگاه از شدت خشم و نا راحتي عرق هاي روي صورتش رو پاك مي كرد، به خاطر آبرو، به خاطر حرف مردم، به خاطر شخصيت كاري، به خاطر وجهه اجتماعي و به خاطر هزار تا كلمه قشنگي كه بابام اون روز گفت و من امروز هيچي يادم نمونده... دوباره گفتم... آره درسته... از خجالت و خوشحالي سرخ شد... چشماش رو دوخت به موزاييك هاي خورد شده كف حياط... بعد سرش رو بالا گرفت و به زحمت چند تكه ابر پررنگ توي آسمان پيدا كرد...
:” سمن خانم، چقدر شب هاي پاييزي آسمون زود تاريك مي شه!“ دنبال بهانه بود تا زود تر از اون جو به نظر ابلهانه خودش، عاشقانه مان فرار كنه... خداحافظي رسمي و خجالتي كرد...
هنوز چند قدم ازم دور تر نشده بود ، سمن خانم! من تا رسيدم خونه به موبايلتون زنگ ميزنم... اگه ميشه بيشتر صحبت كنيم... دوباره سرخ شدو اين دفعه با قدم هاي بلند تر ازم دور شد.
همه دانشگاه از دربون گرفته تا دانشجو ها و استادها، همه مي دونستن كه سمن گنجوي از اوايل ترم دوم ورودش به دانشكده پزشكي عاشق يكي از شاگرد هاي درس نخون شهرستاني پدرش شده بود... به جز خود استاد گنجوي و حميد... حميد شاگرد اول مسلم دانشكده... پسر بچه خجالتي و مريد دكتر گنجوي، كه دوست داشت ميتونست سؤال هاي ادبيات و اخلاقش رو هم از استاد گنجوي بپرسه!
سمن اون روز چهار نعل ميدويد... با كلي كتاب و دفتر و جزوه ورق ورق شده... از زيراكس بر مي گشت... كه طبق معمول خيلي ديرتر از حد انتظار جزوه ها رو كپي كرده بود... و همين بود كه سمن 8:15 هنوز جلوي ساختمان سفيد بود. كلاسش هم خيلي دور تر از اونجا بود... حدود 7 دقيقه فاصله داشت... يعني سر جمع 22 دقيقه تاخير!!
حميد مثل هميشه توي اتاق استاد گنجوي جولان مي داد و منتظر بود تا سر استاد كمي خلوت بشه، ايستاده بود پشت پنجره و زل زده بود به تك درختهاي بي جون توي حياط... سمن به سرعت مي دويد كه بي اختيار روي سنگريزه هاي جلو پنجره اتاق پدرش،‌ روي زمين ولو شد.
... هنوز ترم اول بود و سمن نمي دونست كه زيراكس دانشكده نمي شه كه كاري رو بدون حداقل ده،‌ پانزده دقيقه تاخير انجام بده...
شايد باز هم حميد رو ديده بودم... ولي اصلا يادم نمياد... هميشه به جاي اينكه متوجه اون بشم كه به استاد ها مي چسبه تا بتونه سوالاي عجيب وغريبش رو بپرسه چشمم به كنج كلاس كنار كليد برق بود... جاي هميشگي آسمان... كه سرش رو به ديوار تكيه مي داد و به نقطه نامعلومي خيره مي شد.
شايد از همين بي اعتنايي هاي آسمان بود كه سمن زيبا نشد، حتي وقتي زيبا ترين آرايش ممكن را كرد، تا شايد اشك هاي بي رنگش زير اون همه لايه رنگ بشن...
آسمان چيزي بلد نبود،‌آخه درسي نمي خوند... حتي شب هاي امتحان!!... بچه ها دقيق نمي دونستن... ولي همه مي گفتن شايد آسمان سهميه اي چيزي بوده كه قبول شده... شايد هم بعد از ورود مشكلي پيدا كرده كه ديگه درست و حسابي درس نمي خونه... هيچ كس آسمان رو خوب نمي شناخت... ولي سه سال بعد كه خواهر كوچكتر سمن، عروسك كوچولوي خانواده كنكور داشت... سمن به دكتر گنجوي اصرار مي كرد كه آسمان مخ رياضيه!! و مي تونه به ديبا درس بده... ديبا هم با اينكه هيج وقت از رياضي سر در نياورده بود... ولي مي فهميد كه آسمان رياضي بلد نيست... ولي خوب چون خواهرش دائم اصرار مي كرد، ديبا هم قول مي ده به استاد نگه آسمان حتي مسئله هاي توي كتاب رو هم نمي تونه حل كنه چه برسه به تست هاي كنكور...!!
زياد طول نكشيد... كه از عروسك كوچيك خانواده خواستگاري كرد!!...
سمن! من عاشق خواهرت شدم... ميشه با پدرت صحبت كني تا بعد كنكورش... ممكنه اين كارو بكني سمن؟!
محبت كم رنگي ته چشمان آسمان برق مي زد...
آب دهنش خشك شد، لباش گر گرفت؛ از ته دل خنديد، قهقهه بلند و مقطع... لباش كبود شدند، ‌همان جا ميخكوب ايستاد...
انگشت هاي باريك و يخ زده اش رو روي صورت گر گرفته اش كشيد... توي همون حالت خلاء لبخند كم رنگي زد، شايدم از ته دل خوشحالم، نمي دونم، آسمان فاميل من مي شه... خنده اش كم رنگ تر شد تا اينكه محو شد...
اين اولين باري بود كه در مقابل خواهش آسمان مقاومت مي كرد.
يكهو نظرش عوض شد. مي شه شما لطف كني كارت هاي عروسي رو تو دانشگاه پخش كني؟ آخه دير وقته... مي دوني پاييزه،‌ آسمون زود تاريك ميشه... بايد برم به كار هاي ديگرم برسم...
و دختر چقدر چاپلوسانه و تصنعي خواهش او را قبول كرد و كارت ها رو چنگ زد و قول مساعدي داد كه به همه آشناهاي سمن كارت ها رو برسونه... سمن هم در مقابل سعي كرد كه دندون هاشو نشون بده، حتي دندون هاي آسياش رو!!
دو روز بعد از خواستگاري آسمان، ‌استاد گنجوي تازه فهميد كه چه رسوايي بزرگي مدت هاست كه پيش اومده... با دستپاچگي ملاقات هايي بين دخترش و حميد ترتيب داد و آنقدر در اين كار عجله نشان داد كه بتونه آخر همون هفته سمن رو با كارت هاي عروسي روانه دانشگاه كنه...
دستم رو توي جيب عميق مانتوم فرو بردم، هر دو دستم رو... تمام راه رو بايد برميگشتم... دوباره از همان سراشيبي و از همه اون درخت ها گذشتم. آسمان مثل هميشه غير منتظره جلوم ظاهر شد، توي چشم هاي روشن و سردش نگاه كردم...
اين بار هم مثل هميشه من پيشدستي كردم... سلام... با همان بي اعتنايي هميشگي جواب سلامم رو داد...
كارت مچاله شده اي رو از ته كيفم در آوردم... دستاش رو دراز كرد.
كارت مچاله شده رو توي دستش گذاشتم... چقدر روز هاي پاييزي آسمون زود تاريك مي شه...
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31027< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي